عشق |
|
انگشتت را
تنهایی من (مرتضی)
نظرات شما عزیزان:
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند
عمیق ترین جای جهان است
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد
مثل یک نقاشی
در خمیازه ی یک دود
پشت خطوط یک خانه و یک در
که شاید بسته ماند
مانند کیفم
روز تعطیل بعد از مدرسه ...
و آرزوهایم !
در همان کوچکی مداد رنگی
عاقبت
زیر نیمکت جا ماند ...
چه چیزی با ارزش تر است ؟
بانوی خردمندی در کوهستان سفر می کرد که سنگ گران قیمتی را در جوی آب پیدا نمود . روز بعد به مسافری رسید که گرسنه بود .
بانوی خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود . مسافر گرسنه سنگ قیمتی را در کیف بانوی خردمند دید و از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد .
بانو هم بی درنگ سنگ را به او داد . مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روی کرده بود از خوشحالی سر از پا نمی شناخت .
او می دانست که جواهر به قدری با ارزش است که تا آخر عمر می تواند به راحتی زندگی کند . اما بعد از چند روز مرد مسافر به راه افتاد تا هر چه زود تر آن بانو را پیدا کند .
سرانجام او را یافت و سنگ قیمتی را پس داد و گفت : می دانم این سنگ چقدر با ارزش است اما آن را به تو پس می دهم با این امید که چیزی ارزشمند تر از آن به من بدهی .
اگر می توانی آن محبتی را به من بده که به تو قدرت داد تا این سنگ را به من ببخشی !!!
|